پيك سبز مهرباني قصه هر روزتان



باز بهار تكرار حرف جاودانگي
باز بهار سرنوشت هميشه تكرار من
در شب جشن اقاقي ها
همره نسيم
پاورچين از كوچه خاطرات عبور كرديم
و تمام حرفمان اين بود: چه زود فردايمان ديروز شد!
در سالگشت فصل پا به سن گذاشتگي
اينك همان كودك خرد پنج شش ساله ام هنوز
آماده براي خواندن اولين كلام
آماده براي شنيدن حرف خوب زندگي
پيگير درس و مشق
در روزهاي خوش و سرمست كودكي
مشتاق راه وصل
گريزان به كوي دوست
اما در پاي پراضطراب تخته سياه
حيران ، در انتظار نوشتن اولين حرف زندگي
اينك همان پنج شش ساله كودكم
موي نه چندان سپيد
كز سياهي گذشته است
در ابتداي راه
باز هم مشتاق طلب ، عشق ، معرفت ، فقر ، فنا
مشتاق راه بي نهايت وصال
اما گريزان...
گريزان ز هر چه تخته سياه با گچ سفيد
در انتظار سرودن شعر خوب زندگي
***************
بله! تا شهر بهار و خيابان نوروز و كوچه سرور چند قدم بيشتر نمانده و از همين حالا بوي عيد را مي توان حس كرد. اگر چه بهار براي همه نقطه اي است براي آغاز دوباره اما نگاه خرد و كلان و پير و جوان به بهار همسان نيست و ...
بگذاريم و بگذريم. در واپسين لحظات سال 1382 خورشيدي مانده بودم كه چگونه با همسايگان و بستگان و دوستان دور و نزديكم در«محله وبلاگها» خوش و بشي كنم و ... لذا براي يافتن زبان حال در اين لحظات از خواجه شيراز - حافظ- مدد گرفتم:
روز هجران و شب فرقت يار آخر شد
زدم اين فال و گذشت اختر و كار آخر شد
آن همه ناز و تنعم كه خزان مي فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
و سر آخر ضمن آنكه بدور از هر تكلفي براي همگي بهار و سالي سرشار از كاميابي آرزو مي كنم از كلام خواجه عبدالله انصاري ياري مي گيرم كه:
يا رب! ما را تو به رحمت جان ده
درد همه را به صابري درمان ده
اين بنده نداند كه چه مي بايد خواست
داننده تويي هر آنچه خواهي ، آن ده